مادر آفتاب...
ایام شهادت أم الشهداء، صدیقه کبری، فاطمه زهراء سلام الله علیها تسلیت...
++ 1: در این پُست قرار است گوشه هایی از زندگانی حضرت زهراء سلام الله علیها، از تولد تا شهادت را بیان گردد؛ و سعی بر این است که این مطلب در هر دو روز یکبـار، به روز گردد. (حال اگر مشکلی پیش اومد و این به روز رسانی به تأخیر افتاد حلال بفرمایید!)
++ 2: جدیدترین مطلب را در صفحه نخست، و مطالب پیشینش را در ادامه ی مطلب مطالعه فرمایید.
(مطالب برگرفته از مجموعه کتاب های چهارده خورشید و یک آفتاب می باشد.)
. . . . . . . . .
ــشانزدهــ:
می گفت: "فاطمه پاره ی تن من است."
سفر که می رفت موقع خدحافظی آخرین جایی که سر می زد خانه ی او بود. دلش تاب نمی آورد. اولین جایی که بعد از سفر سر می زد خانه ی او بود.
می گفت:
"فاطمه پاره ی تن من است."
. . . . . . . . .
ــپانزدهــ:
پیامبر نشسته بود برای فاطمه اش تعریف می کرد بعد از او چه مصیبت هایی به علی می رسد.
فاطمه غصه دار نگاه می کرد. گفت: "پدر جان! از خدا نمی خواهی این مشکلات را از علی دور کند؟"
پیامبر گفت: "هم خودش و هم به واسطه ی او، دیگران مورد آزمایش قرار می گیرند."
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
ــیازدهــ:
چند روزی می شد غذا نداشتند، علی مجبور شد قرض بگرد، یک دینار.
رفت بازار، توی راه مقداد را دید. پریشان احوال آمده بود برای اهل و عیالش غذا تهیه کند.
پول را داد به او. خودش رفت مسجد.
وقتی برگشت خانه، فاطمه نماز می خواند، پیامبر هم نشسته بود، مقداری غذا هم توی قابلمه می جوشید.
بعد از نماز علی نگاهی به فاطمه کرد، نگاهی به ظرف غذا. نگاهش طولانی شد، پیامبر دستی به شانه اش زد و گفت
. . . . . . . . .
ــده:
چند روزی می شد پیامبر غذا نخورده بود، خانه ی همسرانش هم سر زد اما، غذایی پیدا نکرد، رفت خانه ی دخترش. آنجا هم خبری از غذا نبود.
از خانه بیرون نرفته بود که یکی از همسایه ها برای فاطمه، مقداری گوشت و کمی نان هدیه آورد.
او پارچه ای روی غذا انداخت، گفت: "رسول خدا بر خودم و بچه هایم مقدم است."
حسن و حسین را فرستاد، پیامبر را آوردند. غذا را گذاشت وسط، پارچه را برداشت... .
دیدند ظرف پر از گوشت و نان است. پیامبر پرسید: "این ها از کجا آمده!؟"
. . . . . . . . .
ــنهــ:
یکی یکی توی خانه. پدرش. شوهرش و بچه هایش. دو زانو، تنگ هم چسبیده، گرد نشستند دور هم زیر عبا.
پنج تاشان که جمع شدند، پیامبر دست هایش را برد طرف آسمان:
"خدایا! این ها اهل بیت و نزدیکان منند. خون و گوشت من و آن ها یکی است. حتی خوش حالی و ناراحتی شان هم. من با دشمنان شان دشمن و با دوستان شان دوست هستم. خدیا! مغفرت و خشنودی خودت را بر من و آن ها بفرست و بدی و زشتی را از آن ها دور کن."
خدا گفت:
"ای ملائکه ی آسمان و زمین! به آن ها و به عزت و جلالم قسم! آسمان، زمین، ماه، خورشید، فلک، دریا و هیچ جنبده ای را خلق نکردم، مگر به خاطر این پنج تا و محبتی که به آن ها داشتم."
جبرئیل پرسید: "خدایا! این ها مگر چه کسانی اند!؟"
پیامبر بود، امیر المؤمنین بود؛ حسن و حسین هم.
خدا اما برای معرفی شان گفته بود: "فاطمه، پدرش، شوهرش و بچه هایش."
حدیث کساء
. . . . . . . . .
ــهشتــ:
بچه ها مریض شدند، نذر کرد اگر خوب شدند، سه روز روزه بگیرد.
حال شان که خوب شد، علی، فاطمه، حسن، حسین و حتی فضه روزه گرفتند.
افطار روز اول، هنوز دست به غذا نبرده، فقیری در خانه شان را زد، غذاشان را بخشیدند به فقیر، کنیزشان هم.
افطار روز دوم، سفره را پهن کرده بودند که یتیمی آمد و کمک خواست. غذاشان را بخشیدند، همه.
افطار روز سوم اسیر آمد؛ باز هر کس غذایش را داد.
نشسته بودند گرسنه و تشنه که پیامبر آمد. سوره ی هل أتی نازل شده بود در شأن شان:
"و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً"
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
ـششــ
یک پیراهن و یک روسری، حوله، رخت خوابی با برگ درخت خرما، دو تا کوزه و آفتابه ی سفالی، دو تا تشک کتانی، چهارتا بالش، پرده ی پشمی، یک حصیر، آسیاب دستی، تشت مسی، یک ظرف و بادیه و مشک چرمی.
اصحاب با چشمان گرد شده نگاه می کردند جهیزه ی دردانه ی پیامبر را.
. . . . . . . . .
ــپنجــ
صدتا شتر سیاه آبی چشم که بارشان پارچه های کتانی اعلای مصری باشد با ده هزار دینار طلا، مهر فاطمه می کنم، او را به من بدهید.
عبدالرحمن بن جوف می گفت.
پیامبر ناراحت شد، رو کرد به او گفت: "فاطمه هنوز کوچک است. تازه انتخاب همسر او با خداست."
همان جوابی بود که به ابوبکر، عثمان و عمر هم داده بود.
. . . . . . . . .
ــچهار
می نشست روی زانوی محمد. با دستمال سر و صورت پدرش را که خاکستر و خاکروبه ریخته بودند، پاک می کرد.
جای زخم ها را نوازش می کرد و پدرش را می بوسید.
همه می دانستند مادر پدرش است. از محمد شنیده بودند که صدایش میزند: "أم أبیها".
. . . . . . . . .
ــسهــ
سال پنجم بعثت، موقع وضع حمل، خدیجه فرستاد پی چندتا از زن های قریش اما، هیچ کدام حاضر نشدند بیایند.
پیغام داده بودند: "آن روز که به تو گفتیم با محمد ازدواج نکن، برای حالا بود."
خدیجه از درد به خود می پیچید که چند تا زن وارد اتاق شدند. نشستند اطرف رخت خواب. چهار زن گندم گون، بلند بالا و با وقار.
خدیجه بهت زده نگاه میکرد، یکی از آنها گفت: "نترس! ما از طرف خدا برای کمک به تو آمده ایم. من ساره، زن ابراهیم هستم، آن یکی آسیه، دختر مزاحم، است. سمت راستی، مریم دختر عمران و مادر عسی است. نفر چهارم کلثم، خواهر موسی است."
کمک کردند فاطمه به دنیا آمد، با آب کوثر او را غسل دادند. نوزاد به حرف آمد: "أشهد أن لا إله إلا الله و أن أبی رسول الله سید الأنبیاء و أن بعلی سید الاوصیاء و ولدی سادة الاسباط." به همه زنان بهشتی سلام کرد، هر کس را با اسمش.
منتهی الآمال، ج1
. . . . . . . . .
ــدو:
پیامبر نشسته بود بین اصحابش. گفت: "خداوند نور فاطمه را خلق کرد، قبل از آنکه آسمان و زمین را بیافریند."
یکی گفت: "یعنی فاطمه مثل ما نیست!؟" پیامبر گفت: "فاطمه در باطن فرشته است و در ظاهر انسان."
دیگری سوال کرد: "یعنی چه!؟" پیامبر جواب داد: "خداوند فاطمه را از نور خودش آفرید، پیش از آنکه آدم را خلق کند."
یکی دیگر از اصحاب پرسید: "پیش از خلقت آدم، نور فاطمه در کجا بود!؟" پیامبر گفت: "توی حقه ای زیر ساق عرش."
پرسید: "غذایش چه بود!؟" یامبر گفت: "خوراکش تسبیح و تقدیس خدا و حمد و لا اله الا الله."
. . . . . . . . .
ــیکــ:
مدتی بود پیامبر دور از خدیجه توی حرا نماز می خواند. فرمان خدا بود.
بعد از چهل روز، جبرئیل سیبی از بهشت آورد، داد به او گفت: "بخور محمد!"
پیامبر سیب را باز کرد، نوری از آن بیرون آمد. ترسید. جبرئیل گفت: "بخور! این نور کسی است که قرار است دختر تو باشد، اسمش توی آسمان ها منصوره و روی زمین، فاطمه است."
محمد پرسید: "چرا منصوره!؟ چرا فاطمه !؟"
جبرئیل گفت: "منصوره است چون، در آسمان نصرت دهنده ی دوست داران خودش است و روی زمین فاطمه است، چون شیعیان خود را از آتش جدا می کند."
بحار الانوار، ج43
استفاده کردیم...